زنگ خانه را میزنیم. چند دقیقهای طول میکشد تا صدایی از پشت آیفون به گوش برسد. صدای ضعیف خانمی که میگوید: «بله بفرمایید»، خودمان را معرفی میکنیم و از او میخواهیم تا دم در بیاید. ارتباط قطع میشود. نمیدانیم بایستم یا برویم، در همین چند دقیقه چشمانتظاری برای رفتن و ماندن صدای پایی از حیاط به گوشمان میرسد و خانمی با چادر رنگی در آستانه در ظاهر میشود. علت حضورمان را توضیح میدهیم، او هم ما را به داخل خانه دعوت میکند. او و همسرش آنقدر میهماننواز هستند که همان دقایق ابتدایی احساس میکنیم سالهاست آنها را میشناسیم و غریبه نیستیم.
نفسهای بریدهبریده امانش را گرفته است. چادرش را روی سرش مرتب میکند و با همان نفسهای منقطعش، میگوید: بهخاطر قلبم دارو مصرف میکنم و صبحها دیرتر بیدار میشوم. با صدای ناگهانی زنگ دچار اضطراب شدم. تصمیم میگیریم زمان دیگری برای مصاحبه برویم که پدر شهید سه صندلی برایمان میآورد تا بنشینیم.
در آن هوای ابری و پاییزی، چه بهتر از اینکه زیر درخت انگور که یکدرمیان برگهایش ریخته بنشینیم. هنوز صحبتمان را شروع نکردهایم که پدر شهید باز هم خجالتمان میدهد و با یک سینی چای داغ به حیاط میآید. تا چای را میخوریم نفسهای مادر شهید هم بهتر شده و از او میخواهیم از فرزندش برایمان بگوید.
ماجرای فعالیتهای شهید «محمدمهدی صبور وجدانی» به قبل از انقلاب و حضور در راهپیماییها برمیگردد. او که در آن روزها تازه وارد شانزدهسالگی شده بود، به فرمان امام راحل(ره) گوش داده و تا حد توانش در برنامههای انقلاب حضور داشت. مادر شهید با مرور این خاطرات میگویدحتی زمانیکه فرمان دادند جوانان بهخاطر سربازانی که از پادگان فرار کردهاند سرهایشان را بتراشند، پسران من هم سرهایشان را تراشیدند.
به همراه برادر بزرگترش راهی جبهه شد و پس از گذراندن سهماه آموزشی در بیرجند به پیرانشهر اعزام و در همانجا خدمت کرد
بعد از انقلاب هم به همراه دوستانشان در مسجد سیدالشهدا(ع) خدمت میکردند و شبها نگهبانی میدادند. یک لحظه آرام و قرار نداشت، روزها به دنبال درس و مدرسه بود و شبها هم همراه برادر بزرگترش به مسجد میرفت و خدمت میکرد تا اینکه محمدمهدی در 10دیماه1359 به هجدهسالگی رسید.
درست ماههای اول جنگ تحمیلی، او که تا به آن روز خودش را خدمتگزار مردم میدانست، حالا نمیتوانست بیتفاوت از جنگ و دفاع از میهن بگذرد. به همراه برادر بزرگترش راهی جبهه شد و پس از گذراندن سهماه آموزشی در بیرجند به پیرانشهر اعزام و در همانجا خدمت کرد.
مادر شهید همانطور که عکسها و نامههای پسرش را نشانمان میدهد میگوید: هر بار که میرفت یکی دو ماهی از او بیخبر بودیم و وقتی علت این بیخبری را میپرسیدم میگفت نگران نباش، اتفاقی نمیافتد، عملیات که میشود میمانیم. جنگ است و باید بمانیم و دفاع کنیم.
اواخر مرداد62، اینبار بیخبری از محمدمهدی بیشتر از همیشه بود. طوبی منافی، مادر شهید، نمیتواند آرام بگیرد. به مخابرات میرود و با شمارهای که دارد تماس میگیرد. یکی از دوستانش میگوید، محمدمهدی رفته مأموریت، برگردد تماس میگیرد. با شنیدن این حرف میماند چه بگوید؛ توکل به خدا میکند و به مراسم تشییع شهدایی که آورده بودند میرود.
ناگهان احساس میکند عکس محمدمهدی را در مقابل یکی از تابوتها دیده که جلو میبرند، دلش میلرزد و یاد خواب همسرش (علیاکبر صبوری وجدانی) میافتد. همسرش تعریف کرده بود خواب دیده است بالگردی در صحن حرم مینشیند و یکییکی رزمندگان را بیرون میآورند. مهدی هم یکی از آنها بود. «دلم ریخت و گفتم ای حاج آقا چه خوابی دیدی، دیگر از این چیزها برایم تعریف نکن.»
طوبی خانم یک شب بعد، خواب میبیند یک نفر در حیاط خانه راه میرود و با صدای بلند میگوید: «شهید، شهید،...» هراسان از خواب میپرد، آبی میخورد و دوباره میخوابد. باز هم خوابش به شهدا ربط پیدا میکند.
مدام از خودش میپرسد چرا خبری از مهدی نیامد. یک هفتهای که میگذرد یک روز دم در خانهشان میآیند، از او میپرسند: «شما سرباز دارید.» میگوید: «بله، منتظریم بیاید.» آدرس پسر بزرگترشان را که دوسه ماهی بود از جبهه برگشته بود را میگیرند و خبر شهادت برادرش را به او میدهند.
مادر شهید ادامه میدهد: شب به پسر بزرگترم گفتم یک نفر امروز آمده بود دم در و از مهدی میپرسید. آدرس مغازه تو را دادم. گفت: چیزی نیست. نگران نباش. مهدی مجروحشده، صبح با هم به بیمارستان میرویم. هر چه اصرار کردم که همان موقع به بیمارستان برویم قبول نکرد و گفت که صبح میرویم. در فکر محمدمهدی بودم که دیدم فامیل یکییکی به خانه ما آمدند. چهار روز قبل مادرم به سفر حج رفته بود؛ وقتی دلیل حضور فامیل را پرسیدم گفتند آمدهایم بگوییم دلتنگ مادرت نباشی. آنها میدانستند مهدی شهید شده، اما چیزی به من نگفتند.
سختترین قسمت گفتوگو با خانواده شهدا بهویژه مادر شهید، این است که بخواهید از شهادت فرزندش بگوید. روی صندلی جابهجا میشوم و میپرسم، چطور متوجه شدید که پسرتان شهید شده؟ کمی تأمل میکند، دستش را تکیهگاه صورت میکند و به 40سال قبل برمیگردد. همان دو ماهی که پسرش در تماسهای تلفنی وعده آمدنش را میداد، اما نیامد.
به آن شبی فکر کرد که تا صبح نخوابیده و خیره به ستارههای آسمان نگریسته، شبی که هر ثانیهاش برای طوبی خانم به اندازه یک شب یلدا میگذشت. آنطور که برایمان تعریف میکند. محمدمهدی محبت بسیاری به مادرش داشته، هر بار هم که مرخصی میآمده با دوچرخهاش به تک تک فامیل سر میزده است.
حالا این بیخبری برای مادری که پسرش عاشقانه دوستش داشت سخت بود. نگاهش حاکی از مرور خاطراتی ناخوشایند است. بالأخره سکوتش را میشکند و ادامه میدهد: صبح اول وقت به بیمارستان رفتیم تا پسرم را ببینم. آن لحظه حس غریبی داشتم نمیتوانستم مهدی را در ذهنم تصور کنم و با او حرف بزنم، نمیدانم چرا، اما هر چه بود حس مادرانهام اشتباه نمیکرد.
حتما خبری بود که مرا تا صبح در خانه نگه داشته بودند. برگهای را از آلبوم درمیآورد و به دستمان میدهد. کاغذی که یک سمت آن دستنوشته و سمت دیگر آن عکس گنبد حرم است. مادر شهید میگوید این همان برگه داخل جیبش است که تیر از میانش رد شده و پسرم را به شهادت رسانده است.
پی حرفش را میگیرد و ادامه میدهد: به بیمارستان که رسیدم جنازه محمدمهدی را به ما تحویل دادند. او را به حرم امام رضا(ع) بردند و درست مانند خوابی که پدرش گفته بود در همان صحن تشییع کردند. انگار خوابها در واقعیت برایمان تعبیر میشد.
حرفش را میخورد و دیگر ادامه نمیدهد. کتاب دعایی را از روی زمین برمیدارد و به دستمان میدهد. ببینید در اینجا وصیتنامه مهدی را نوشتهایم. تا مردم در کنار دعا وصیتنامه شهید را مرور کنند. متن وصیتنامهاش را حفظ کرده و چندبار در طول مصاحبه تکرار میکند.